اين کابوس را آن ها نوشته اند

خالد رسول پور
khaledrasulpur@yahoo.com

) روز نود و يكم (

وقتي در قرمز رنگ را ديدم كه طاق باز بود و باد پرده اي را كه در پشتش آويزان بود ، تكان مي داد ايستادم و خيره اش شدم . دلهره اي سينه ام را گرفته بود . چنان بود كه فكر كردم نمي توانم تو نروم . نشستم . در باز با آن پرده سبز ، من را مي خواست .
مي ترسيدم . كف دست هايم را گذاشتم زمين و چهارده تا شنا رفتم و سر پانزدهمي حس كردم يكي نگاهم مي كند . بلند شدم و سراسر كوچه و آسمانش را نگاه كردم و كسي را نديدم .
درِ باز ، انگار ولم نمي كرد . آرام به طرفش رفتم و خواستم پرده را كمي پس بزنم ، كه باد پيش از من آمد و براي چند لحظه اي پسش زد و بعد گذشت و من توانستم آسمان مستطيليِ پشت در را ببينم كه طولش هفت متر و عرضش يك و نيم متر بود .مساحتش ، دويست بار كوچك تر از قطعه زميني بود كه دايي ، پشت خانه اش داشت و مي گفت مي خواهد آن را براي شهاب سنگي نگاه دارد كه هم زمان با مرگش روي زمين مي افتد .
پرده را پس زدم و رفتم تو . دالاني بود كه بعد از هفت متر به سمت چپ مي پيچيد . دالان را طي كردم و وارد حياط شدم . براي لحظه اي بوي شديد كتاب هاي تازه چاپ درسي مثل مشتي روي بيني ام نشست و من حيرت زده ، محكم به ديوار پشت سرم خوردم و با تكاني كه به ديوار گِلي دادم كرمي كه تا ارتفاع زيادي بالا رفته بود پايين افتاد و من سرم را بلند كردم . در مقابلم و پنج متر دورتر از من ، تكيه داده به ديوار ساختمان گِلي ، دختري روي چهار پايه آهنيِ زنگ زده كوچكي نشسته بود . بلوز و دامني سياه _ رنگ به تن داشت و روي زانوهاي به هم چسبيده اش سيني مسي بزرگي پر از كرم داشت . كرم هايي كوچك و سفيد و درهم لول . و او در حالي كه لحظه اي چشم هاي سياه سرمه كشيده اش را از من بر نمي داشت ، كرم ها را يكي يكي به دهان مي گذاشت و مي جويد .خون از دو گوشه لب هايش جاري بود و دو باريكه خون در زير چانه اش به هم مي رسيد و در يك خط از بلوزش پايين مي رفت .
بالاي سر دختر ، نيم متر بالا تر ، دريچه اي بود به اندازه دريچه اي كه دامن دختر و پاهايش با زمين خاكي حياط مي ساخت . و از پشت دريچه ، زني كه موهايش به رنگ تير آهن بود و تكه پارچه اي قرمز رنگ از بالاي لب ها به پايين صورتش را پوشانده بود ، خيره و شايد مهربان ، نگاهم مي كرد .
دختر ، از كرم خوردن دست برداشت و آرام به ديوار تكيه داد و چشم هايش را بست و من ناگهان حس كردم از دو طرف ، دو نفر بازوهايم را گرفتند . احمقانه ، تقلايي كردم كه فورا" فهميدم بي فايده است و من فكر كردم كه حتا اگر به خاطر دختر هم باشد كاري نمي كنم .
دو پير مرد بودند و يكي شان عينك به چشم داشت . سرم را پايين انداختم و دوباره آن كرمِ پايين _ افتاده را ديدم كه روي زمين مي خزيد و وقتي پير مردها من را به طرف دختر مي كشاندند ، مطمئن بودم كه پير مرد سمت چپي كرم را لگد خواهد كرد . اما او بي آن كه به پايين نگاه كند ، با دقت از رويش قدم برداشت .
به مقابل دختر رسيديم و پير مردها با قدرتي فوق العاده ، مثل گلوله نمدي ، به پشت بر زمينم انداختند و دست ها و پاهايم را محكم گرفتند . دختر چشم هايش را باز كرد و سيني كرم ها را بر زمين و كنار پاهاي من ، مقابل چشم هاي پير مرد عينكي گذاشت . به رويم خم شد . دمي مكث كرد و بعد لب هاي لرزان و خون آلودش را محكم روي لب هايم گذاشت .لب هايش طعم گِل و باران مي داد . لب هايم را مي مكيد و من فكر كردم كه اگر من هم لب هايش را نمكم ، ريه هايم را به داخل سينه اش خواهدكشيد. . قطره اشكي كه از چشم چپش بيرون آمد و روي چشم راستم چكيد ، ازگوشه چشمم به پايين سرازير شد ، وارد گوشم شد و بعد از لاله گوشم به زمين افتاد .اين همه ، آن قدر برايم عادي مي نمود كه ترس برم داشت .
دختر بلند شد و در حالي كه از فرط گريه ، لب هاي خون آلودش مي لرزيد ، به ديوار تكيه داد و پيرمردها رهايم كردند .
يك تار موي دختر روي صورتم و قاطي ابروي چپم بود . به بهانه ماليدن چشم هايم ، تار مو را قاطي موهايم كردم . زن مو تيرآهني دهن بسته پشت دريچه كه همان طور خيره و مهربان نگاهم مي كرد به آرامي گفت : برو !
بلند شدم و تنم را تكاندم . گفتم : خدا حافظ ...
كسي جوابم را نداد و من وقتي كه از حياط بيرون مي رفتم ، كرم افتاده از ديوار را ديدم كه له شده بود. وارد دالان كه شدم ، شروع به دويدن كردم و فكر كردم كسي حق ندارد به من بخندد .از در بيرون پريدم . در حال دويدن دستانم را به موهايم گرفته بودم تا باد تار موي دختر را نبرد . بعد از پنج بار پيچيدن از كوچه هاي سر راه به خانه رسيدم . در مثل هميشه باز بود . وارد حياط شدم . پيرمرد صاحبخانه ام مثل هميشه پشت به در ، داشت در كرت هاي سبزي اش دنبال چيزي مي گشت يا شايد چيزي را چال مي كرد .
از پله ها بالا رفتم ودر اتاقم را به رويم بستم . آينه ام سر جايش نبود . كسي برش داشته بود.همه شصت تا لامپ به هم زنجيرشده آويزان به ديوارهاي اتاقم را روشن كردم تا اتاق از حياط روشن تر شود . وقتي جلوي پنجره رفتم تا در شيشه موهايم را نگاه كنم ، پيرمرد صاحبخانه ام را ديدم كه به مستراح مي رفت .
تار مو ديده نمي شد . اما مطمئن بودم كه هنوز قاطي موهايم است . به خاطرم رسيد كه پيرمرد گفته بود در جواني ، در يك مغازه سلماني ، شاگردي كرده و حتا چند بار و بي هيچ دليلي از من خواسته بود موهايم را بزند . از اتاق بيرون زدم و بعد به حياط رفتم و در حالي كه به خاكِ تازه زير و رو شده گوشه چپ كرتِ سبزي پيرمرد نگاه مي كردم ، به انتظار بيرون آمدنش ايستادم .
پيرمرد ، چند بار خواسته بود پيرزني را كه خانه اش كنار مسجد محله بود نشانم دهد و من هيچ وقت حوصله اش را نداشته بودم و هر بار هم پيرمرد از من دلگير شده بود . مي گفت كه مي خواهد ازدواج كند . حكايت مي كرد كه چند ماه پيش ، يكي از دوستانش مرده بوده اما چون يكي را نداشته تا خبر مرگش را به ديگران بدهد كسي هم از مرگش خبردار نشده بوده .تا اين كه پس از چند روز ، مردمِ به جان آمده از بوي تعفن مردار ، ردِ بو را پي گرفته و لاشه از هم گسيخته اش را در اتاقكش يافته بودند . پيرمرد مي گفت نمي خواهد مثل او بميرد . مي گفت دوست دارد كسي را داشته باشد تا ديگران را از مرگش با خبر كند . و زني را كه مي خواست ، گويا پيرزني بود تسبيح به دست كه هر روز عصر ، دم در حياط خانه اش در كوجه مسجد مي نشست . و نگاه هاي خيره و حريص پيرمرد را به گرمي پاسخ مي داد . و من ، با آن كه بارها از كوچه مسجد گذشته بودم ، نديده بودمش .
كار پيرمرد در مستراح به درازا كشيده بود و من فكر كردم نكند پيرمرد در همان جا مرده باشد و با لذت فكر كردم كه در اين صورت خبر مرگش را به كسي نمي گويم تا بوي گندش تمام دنيا را پر كند .
به طرف مستراح رفتم و پشت در حلبي اش گوش ايستادم . صدايي نمي آمد . در مستراح كوتاه بود و از بالايش ، توي آن ديده مي شد . سرم را جلو بردم و توي مستراح ، پيرمرد را ديدم كه به حالت نشسته، سرش را روي آفتابه مسي گذاشته بود و نفس نفس مي زد . توانستم در سوراخ سنگ مستراح ، چشم خون آلودي را ببينم كه از پايين در پيرمرد زل زده بود .
صدايش زدم . از اين كه ديد نگاهش مي كنم تعجب نكرد ، همان طور كه من ، با ديدن چشم چپش كه از حدقه در آمده و در سوراخ سنگ مستراح افتاده بود تعجب نكردم .
حفره چشم چپش خون آلود بود . خوني خشك شده .
گفتم : موهايم را بزن ! مي زني ؟
در حالي كه لب هايش مي لرزيد گفت : من مرد نيستم !
و من يادم آمد كه مي دانستم مرد نيست . يك بار كه مثل هميشه داشت با كرت هاي سبزي اش ورمي رفت به طرف من برگشت كه داشتم مثل هميشه دانه هاي بد بوي كود را كه جلوي پنجره اتاقم ريخته بود جمع مي كردم و گفت مرد نيست اما بعدها فرا موش كرد كه گفته مرد نيست و يك بار گفت كه تا حالا با چهارده تا زن خوابيده و سر پانزدهمي ، برادر زن سر رسيده و او ناچار شده زن را رها كند .
گفتم : اما موهايم را كه مي تواني بزني ؟
گفت : قيچي ندارم .
و حس كردم كه با لذت حدس زده من چه خواهم گفت .
گفتم : با تيغ بزن !
لبخندي زد و من ، دندان هاي سالم و سفيدش را ديدم .
گفت : باشد !
وقتي كه داشت بيرون مي آمد گفت : اما به يك شرط .
و چون مي دانست كه نمي پرسم چه شرطي ، ادامه داد :
_ بايد با هم برويم و همايم را ببيني .
گفتم : مي آيم .
و او فورا" ، بسته اي تيغ از جيبش ، جيبِ سمتِ راست شلوارش در آورد و در حالي كه آشكارا خوش حال بود ، گفت : بنشين !
نشستم و سرم را پايين انداختم . كف حياط ، اين جا و آن جا ، دانه هاي سفيد و كوچكِ كودِ شيميايي ريخته بود و من فكر كردم كه آيا پيرمرد اين قدر احمق است كه نداند كه هر كسي و حتا من هم ميدانم كه دو كرتِ كوچك سبزي به اين همه كود كه هر روز در حياط مي ريخت و تا فردا جمع و روانه سطل زباله مي شد ، نيازي ندارد . و در همين حال ، به دنبال تار موي سياه دختر سياه پوش ، چنان محو موهاي از بيخ زده سرم بودم كه كنار پاهايم مي ريخت كه نفهميدم چه زماني بر ما گذشت .
اما پيرمرد ، كارش را تمام كرده بود و در حالي كه دستش را بر سر صاف و بي مويم مي لغزاند گفت :
_ مثل هندوانه اي است كه تويش هروئين مخفي كرده باشند !
بلند شدم . گفتم : آينه ام نبود .
گفت : من آينه دارم .
و به طرف اتاقش رفت . روي زمين خم شدم و موها را به هم زدم . تار موي دختر نبود . اما من مطمئن بودم كه در حال دويدن نيفتاده بود .
پيرمرد برگشت . جارو را از گوشه حياط برداشت و موها را جارو كرد . وقتي كه در سطل آشغال را
مي گذاشت در حالي كه حدقه خالي چشم چپش را با دست مي ماليد ، گفت :
_ حالا برويم سراغ هماي من !
گفتم : برويم .
و فكر كردم هيچ لزومي ندارد فراموش نكرده باشد كه براي آوردن آينه رفته بود .
در كوچه ، نگاهي به سراپايم انداخت و گفت :
_ مگر نگفتم لب هايت را پاك كن ؟
گفتم : مگر چه عيبي دارند ؟
گفت : خوني اند .
گفتم : نگفته بودي .
گفت : گفتم . دو بار .
گفتم : حتا آينه را هم نياوردي .
به طرفم برگشت و با تنها چشمش به صورتم و شايد به لب هايم خيره شد . قطره اشك بزرگ دنباله داري از حدقه خون آلودش بيرون آمد .
گفت : معذرت مي خواهم ...
و من فكركردم كه وقتي داشت موهايم را مي زد به خوبي شنيدم كه گفت لب هايم را پاك كنم و چيزي نگفتم .
گفت : خوب ! ... ديگر برويم . هماي من نبايد بيشتر منتظر بماند .
و دوباره راه افتاديم .
همايش دم درِ قرمزِ ضد زنگ خورده اي ، روي تكه حصيري رنگ و رو رفته نشسته بود و تسبيحِ دانه_ درشت آبي رنگي را با دست چپش مي گرداند . سه متر و نيم آن طرف تر ، در مسجد بود كه آبي بود و چوبي و باز .
پير مرد ، با ديدن پيرزن رنگ از رويش پريد و دستپاچه شد و لبخندي كه فكر كردم از روي ترس است روي لب هايش نشست .
گفتم : برايت خواستگاري كنم ؟
نگاهم كرد . لب پاييني اش مي لرزيد ومثل زبان سگ پير گرسنه اي ، انگار از دهانش بيرون آمده بود. دانه هاي ريز و زرد رنگ عرق يا شايد هم آب بيني ،لاي موهاي تنك وكم پشت سبيل كوتاهش ديده مي شد.
پير زن نگاهمان مي كرد . جلو رفتم و به او و درِ مسجد نزديك تر شدم و حس كردم كه پيرمرد ، سرعت گرفت و دور شد .
بادي سرد آمد و سر بي مويم را قلقلك داد . رو به رويش نشستم . بوي خون تازه مي داد . گفتم : سرم را خوب تيغ زده ام ؟
انگشت هاي چاق و نرم دست راستش را روي پوست لخت سرم لغزاند .داشت خنده ام مي گرفت .
گفت : او برايت تراشيده است ؟
و به جايي كه قبلا" پيرمرد ايستاده بود ، اشاره كرد . نگاه كردم و پيرمرد را نديدم .
گفتم : بله . او .
گفت : هماي من است !
گفتم : حاضري ازدواج كني ؟
گفت : بله !
گفتم : كي ؟
گفت : همين حالا !
و تن چاق و گوشت آلودش ، از خنده اي بلند ، به لرزه افتاد .
گفت : اما او مرد نيست !
دست هايم را گرفت و به گونه هايش چسباند . چشم هايش را بست و دست راستش را دور گردنم انداخت و من را به طرف خودش كشيد .صداي مهره هاي تسبيح را هنوز هم مي شنيدم . بوي آهن زنگ زده و كتاب هاي تازه چاپ درسي مي داد . بوي خون . دستش را دور گردنم پيچانده بود و دو انگشت اشاره و وسط دست چپش را روي لب هايم گذاشته بود ، در حالي كه سنگينيِ مهره هاي تسبيح را روي طرف چپ چانه ام حس مي كردم . پوست انگشت هايش مزه خط كش چوبي ام را مي داد كه وقتي يك رو ز ، دايي براي خط كشيِ دفترش از من خواست و من آن را به او دادم ، او با ديدنش و شايد هم با ديدن جاي دندان هايم رويش ،آن را از پنجره بيرون انداخت ...
پيرمرد صدايم مي كرد .سرم را بلند كردم . پيرزن لبخند مي زد . وقتي كه مي خواستم بلندشوم نتوانستم .
پيرمرد و پيرزن كمكم كردند .
خسته بودم و در آن لحظه حس كردم كه نمي توانم حتا يك قاشق هم از آشِ هميشه گيِ پيرمرد يا تكه اي از جوجه نحيفِ كباب شده اش بخورم .يا مثل هميشه به پيرمرد بگويم كه وقتي جيوه پشت آينه ام را
مي خراشد ، با سر و صدايش ناراحتم نكند .
پير مرد ، پيرزن را هم كمك كرد كه سر پا بايستد و سر انگشت هاي دست راستش را بوسيد وبا مهرباني آشكاري پرسيد :
_ پسر خوبي است . نه ؟
پيرزن گفت : خيلي ...
و من ، ناگهان بهتم زد . از جيب سمت راست شلوار پيرمرد ، تار موي سياه دختر بيرون آمده بود .
پيرمرد گفت :
_ سر و وضعت را مرتب كن !
و من گريه ام گرفت .و حس كردم كه گونه هايم از پولادند . تار موي دختر را از جيب پيرمرد بيرون آوردم و بوسيدم و همان طور روي لب هاي شايد خوني ام نگه داشتم .
پيرزن به شتاب تار مو را از دستم گرفت و قاطي موهاي خودش كرد و من احساس كردم كه پيرمرد به جاي او پشيمان شد . چون موهاي پيرزن به رنگ تيرآهن بود وموي دختر ، سياه سياه .
سينه ام انگار پر از اشك بود . رويم را برگرداندم و شنيدم كه پيرزن داشت مي گفت حيف لب هايش خوني است . بايد برايش پاك كرد .
باد سرِ بي مويم را قلقلك مي داد . و من از كنار در مسجد گذشتم و شروع به دويدن كردم .
مي دويدم و خودم را نمي فهميدم . خواب بودم انگار .
به كوچه شان رسيدم و ايستادم . قلبم انگار مي خواست بيرون بپرد .
چندين بار ، كوچه را بالا و پايين رفتم : آخركدام در بود ؟
درها همه باز بود . اما هيچ يك ، دالاني در پي نداشت . و هيچ يك ، قرمز نبود .
كوجه خلوت بود . و من بازگشتم .گونه هايم از پولاد بودند . و ياد مادر افتادم كه شبي داشت لحافم را پينه مي زد وبه دايي گفت كه يك لنگه گوشواره اش را گم كرده و پدر،كه نمي دانست دايي گربه اي دارد به رنگ طلا ، به مادر گفته بود كه فردا برايش گوشواره اي ديگر خواهد خريد ...
وارد حياط شدم . و وقتي كه داشتم درِ اتاقم را پشت سرم مي بستم ، صداي خنده هاي پيرمرد و پيرزن را شنيدم كه از آن ورِ حياط ، از كنار كرت هاي سبزي مي آمد و من وقتي وارد حياط شده بودم ، نديده _ بودمشان ...


( روز نود و ششم )

پدرم آمد .
اين دومين بار بود كه مي آمد . و اين بار شكسته تر .
كت و شلواري آبيِ روشن به تن داشت . كاملا" نو. و عينك سياهي به چشم . شبيه خوابي بود كه در
بچه گي مي ديدم و يك ذره اش هم يادم نمانده بود .
خيره نگاهش كردم و او كه فهميد ، عينكش را برداشت .حدقه چشم راستش خالي بود . نپرسيدم چه اتفاقي برايش افتاده و او پره هاي بيني اش را بازتر كرد و آهي كشيد . از چشم سالمش قطره آبي بيرون آمد كه شك كردم اشك باشد .
گفت :
_ يك شب كتاب هايت را ورق مي زدم . با هر كتابي كه به دست مي گرفتم بغضم مي تركيد و
گريه ام مي گرفت .لاي چند كتابت پروانه گذاشته بودي . زير بعضي كلمات خط كشيده بودي كه اشك نمي گذاشت بخوانمشان .كتاب ها را در قفسه گذاشتم .رفتم و خوابيدم . شب را هم فقط خوابِ تو و كتاب هايت را ديدم . صبح كه بيدار شدم چشم راستم از حدقه در آمده و روي لحافم افتاده بود .
يادش رفته بود كه مي دانم سواد خواندن ندارد . شايد هم وانمود مي كرد كه يادش رفته .و من حتا يادم بود بار پيش كه آمده بود دنبالم ، گفته بود لحافش را با لحاف من عوض كرده است .
گفت :
_ مژگان هاي قشنگ مادرت از زور گريه ريخته اند .توي غذا ، هميشه يكي دو تا مژگانش را پيدا
مي كنيم . گريه كه مي كند از دهن و گوش هايش خون مي زند بيرون . زده به سرش . پا برهنه توي كوچه و خيابان راه مي رود و وقتي به خانه برمي گردد ، دراز به دراز مي افتد و من با موكش ، مورچه هايي را كه لاي ترك هاي پاهايش رفته و له شده اند بيرون مي كشم .
گفتم :
_ براي گفتن اين ها آمده اي ؟
_ پسرم نمي خواهم به گريه ات بيندازم .
و من يكهو ، چشم هايم را اشك فرا گرفت . و فكر كردم كه پدر توي دلش دارد به حماقتم مي خندد . و او در حالي كه وانمود مي كرد دستپاچه شده ، دستمالِ قرمزرنگِ هميشگي اش را از جيب راست شلوارش در آورد و به دستم داد .بوي خانه مان و بوي كتاب هايم ، تنم را لرزاند .دستمال را به خودش پس دادم .
گفت :
_ نمي خواهم به گريه ات بيندازم . اما آخر كمي هم فكر كن . تا كي مي خواهي اين طور آواره باشي ؟ دور از ما ... دور از دوست هايت ... دور از شهرمان ؟ مگر من ومادرت چه گناهي كرده ايم كه بايد به آتشت بسوزيم ؟ آخر مگر پيش ما چي كم داري ؟ ها ؟
گفتم :
_ اين چمدان كه آورده اي چيست ؟
از هيجان افتاد .اگر كمي بيشتر به حرف هايش گوش مي دادم ، آن قدر به خودش حق مي داد كه زير
گوشم بزند . متوجه شدم كه از زير دكمه پايينيِ كتش ، مورچه اي بيرون آمد و به طرف دكمه بالايي رفت و او ، كه نگاهش را به من دوخته بود ، نگاهم را خيره به كتش ديد .
گفت :
_ اين كت و شلوار را با پول دوربين عكاسي تو خريده ام .
و بعد ، انگار چيز مهمي يادش آمده باشد ، لبخند نامربوطي زد :
_ اين چمدان را مي گويي ؟ چيزهايي برايت آورده ام .
و چمدان را باز كرد .پر بود از نامه . همه داخل پاكت . پاكت هاي نو .براي اولين بار پس از آخرين خوابي كه سه ماه و پنج روز پيش ديدم ، دلم خواست لبخند بزنم .
گفتم : نامه رسان شده اي ؟
خنده بلندي كرد و من كمي دلم به حال خودم سوخت .
گفت : بله پسرم . نامه رسان شده ام .فقط به خاطر تو!
نگاه التماس آميزي كرد و من ، توانستم چركِ زير پيراهنش را حس كنم كه حتما" دست كم سه ماه و هفت روز بود عوضش نكرده بود .
گفت :
_ اين ها نامه هاي دوستانت هستند .دويست تا نامه ! دل همه شان برايت تنگ شده . در اين يك ماه و خورده اي كه تركمان كرده اي هر روز سري به ما مي زنند .
داشت دروغ مي گفت . سه ماه و پنج روز بود كه فرار كرده بودم . بار اول هم كه آمده بود همين يك ماه وخورده اي را گفته بود و آن وقت هم دروغ گفته بود .
گفت :
_ به خاطر تو همه مردم شهر با ما مهربان شده اند .
دست هاي لرزان و هميشه نم دارش را جلو آورد و سر بي مويم را به آرامي گرفت . سرش را جلو آورد. حدقه خالي اش پر از آب يا شايد هم اشك بود .
گفتم :
_ هيچ وقت بر نمي گردم . تو هم برو گم شو .
و باز همان مورچه را ديدم كه اين بار از زير دكمه بالايي كتش بيرون آمد و به طرف دكمه پاييني رفت . بلند شد . دو گوشه لب هاي كبودش را دو كپه شيري رنگِ كف ، پوشانده بود .
گفت :
_ تقصير آن كتاب هاي لعنتي است !
و من چيزي نگفتم .
گفت : حرف آخرت بود ؟
چيزي نگفتم و رويم را برگرداندم و در آينه بزرگِ پيرزن ،كه جزئي از جهيزيه اش بود كه با خود به خانه پيرمرد آورده بود و عصر همان روز ازدواجشان به من بخشيده بود ، خودم را ديدم و با ديدن سر بي مو و لب هاي خوني ام ، احساس آرامش كردم .
گفت :
_ هر وقت برگردي ...ما خوش حال مي شويم ... خداحافظ .
و بيرون رفت .
چمدان ، وسط اتاق ، باز بود .
از بيرون ، پدر به شيشه پنجره زد . برگشتم و نگاهش كردم .به اولين گلدانِ روي نرده هاي ايوان اشاره كرد و بلند ، و مطمئن بودم كه به عمد بلند ، داد زد :
_ پول را برايت روي اين گلدان مي گذارم .
و مشتي اسكناس در آورد و بدون شمردن ، روي گلدانِ بي گل گذاشت .و بعد از مكث كوتاهي ، انگار كه چيز بي اهميتي مي خواهد بگويد ، گفت :
_ كلاهي هم براي خودت بخر . و ... خون روي لب هايت را هم پاك كن . اين طور به آدم كش ها شبيهي .
براي اولين بار بود كه خمِ پشتش را مي ديدم . به چشم نمي آمد . اما بود . گوژ پشت بود .و از اين كه اين قدر با من مهربان شده بود ، دلم به حال خودم سوخت .
خسته بودم . خسته و شايد ... شاد .
بلند شدم و خواستم در چمدان را ببندم . قفل چمدان خراب بود. نمي دانم چطور تا اين جا وبا اين وضع آورده بودش . دو دستي بلندش كردم . سبك بود . بوي چسب زخم مي داد .بوي زخم وچسب . دست هايم را ول كردم و چمدان افتاد و مثل دهان گوسفندي تازه ذبح شده ، باز شد و نامه ها ولو شدند روي موكتِ قرمز رنگِ كف اتاق . زيپ شلوارم را باز كردم و شاشيدم رويشان . بوي چسب ، بيشتر شد . و بوي آهن مي آمد . آهن زنگ زده . از داخل چمدان سيل مورچه بيرون مي آمد . خيسِ شاش . و هر كدام چيزي به دهان داشت .انگار پاي سوسك . يا شايد مژگان . مژگان هاي مادرم .
بيرون رفتم . پيرمرد صاحب خانه ، داشت مثل هميشه چيزي را دركرت هاي سبزي اش چال مي كرد.
گلدان را نگاه كردم . خبري از پول نبود .
گلدان را برداشتم و محكم به طرف پيرمرد انداختم .
در حالي كه از پله ها پايين مي آمدم ، ديدم كه با تركيدن گلدان و حتا چند لحظه بعد از آن ، پيرمرد ، در حالي كه وانمود مي كرد ترسيده ، به عقب چرخيد و زماني كه داشتم به طرف درِ حياط مي رفتم ، از پشت سر صداي خواب آلودش را شنيدم كه مي گفت :
_ چيزي نمي گويم . فقط به خاطر تو . و الا ...
در حياط را بستم و پا در كوچه گذاشتم .سينه ام ، انگار پر از گِل و باران بود .
آن وقت ها ، مادر تعريف مي كرد كه دايي گفته اين روز ها بزرگترين تصميم زندگي اش را عملي
مي كند . و بعد با پدر مي خنديدند . جدي اش نمي گرفتند .در خلوت خانه مان و كمي پنهان از من ، تحقيرش مي كردند ، اما در ظاهر جز لبخند تحويلش نمي دادند .و دايي اين را به خوبي مي فهميد ، اما آن ها نمي فهميدند . و آن ها هم يك روز فهميدند كه او با كسي و از جمله با آن ها شوخي ندارد ... كه او هيچ وقت و با هيچ كس شوخي نداشته .
آن روز مادر ، خمره هاي ترشي را گذاشته بود حياط ، و عصر كه دايي آمد ، براي بردنشان به زيرزمين ، از او كمك خواست .با آن ها به زير زمين رفتم .در خنكاي كرختي آور زيرزمين ، به ديوار سنگي زير پنجره تكيه داده بودم و نگاهشان مي كردم . و ديدم كه ناگهان موشي از زير پايم بيرون پريد و به طرف آن ها رفت . مادر فريادي كشيد و خود را به ديوار چسباند .موش ، يك راست به طرف دايي رفت و او تكان نمي خورد .در چشم هاي مادر ، ترس و چندش بود .دايي نگاهي به من كرد و چشمكي زد كه نه آن وقت معنايش را فهميدم و نه بعدها .پاي چپش را روي دم موش گذاشت .خم شد . موش را گرفت و بالا برد . موش ، انگار منتظر چيزي بود . و بعد ، دايي در برابرچشم هاي حيرت زده من و مادر، و در حركتي سريع ، شكم موش را به دندان دريد .خون به صورتش پاشيد و جيغ نازك و شيشه اي موش در زيرزمين پيچيد . مادر به زمين غلطيد و فواره خاكستري رنگي از استفراغ ، از دهانش بيرون زد و دايي ، پشت سرهم فرياد مي زد : گرفتمت ! گرفتمت ...و من احساس كردم يكي دارد دندان هايم را خورد مي كند . از پله هاي سردِ زير زمين بالا دويدم و در حياط ، كنار كرت هاي سبزي و در ميان بوي تند تره و جعفري ،كه سبزي هاي محبوب پدر بودند ، نشستم .نسيمي آرام مي وزيد و عرق تنم را خشك مي كرد . و من ... از فرط شادي ، آري از فرط شادي و آرا مش ، آرام آرام به گريه افتادم ... و شش روز بعد بود كه دايي تصميمش را عملي كرد .
از خانه ، خانه پيرمرد ، يا خانه خودم زياد دور نشده بودم و وقتي نگاه كردم ، ديدم مقابل در خانه اي هستم كه پيرزن ، پيش تر در آن زندگي مي كرد و سه متر و نيم آن طرف تر ، درِ مسجد بود ،كه هنوز هم باز بود و آبي رنگ .
در حالي كه سعي مي كردم نوشته هاي روي در خانه قبلي پيرزن را بخوانم فكركردم كاش مي توانستم تمام لحظه هاي گذشته زندگي ام را روي يك سيني بزرگ بريزم و بعد يكي يكي به دهان بگذارم و بجوم و خونشان از دو گوشه لب هايم جاري شود ...
بادي سرد مي آمد و سر بي مويم را قلقلك مي داد .
نمي دانم چند ساعت آن جا ايستادم . پاهايم درد مي كرد . به آرامي برگشتم ، در حالي كه فكر مي كردم نوشته هاي عربيِ روي درِ ضد زنگ خورده خانه قبليِ پيرزن نبايد برايم مهم باشد ، پس به پيرزن و حتا به پيرمرد هم ربطي ندارد كه من چرا بيرون رفته ام . وارد حياط شدم و اين بار هم ، مثل دو بارِ گذشته در اين نود و شش روز ، يك راست به طرف اتاق پيرمرد رفتم كه شبيه اتاق خودم بود در خانه پدرم .بار دوم ، كه پانزده روز پيش بود و من فورا" متوجه اشتباهم شده بودم و مي خواستم برگردم ، پير مرد من را ديد و در اتاقش را باز كرد .دستپاچه شدم .اما او با لبخند ي مهربانانه جلو آمد ، دست هايم را در دست هاي نمناكش گرفت و بعد خنديد .
_ آمده بودي انتقام بگيري ؟
گفتم : انتقام چه ؟
گفت : آخر آن بار هم كه تو آن دوستت را با خودت آورده بودي ، من پشت در ِاتاقت گوش ايستاده بودم و مواظبتان بودم .
دروغ مي گفت . من هيچ دوستي نداشتم و كسي را هم با خودم نياورده بودم .
گفتم : كدام دوست ؟
گفت : همان دختر مو سياه !
فرياد زدم : دروغ مي گويي ...
گفت : اولش مي خواستم سرت داد بزنم كه خانه من جاي اين جور كارها نيست .اما بعد وقتي ديدم كه با هم يك كلمه هم حرف نزديد و به هم نزديك هم نشديد ، چيزي نگفتم . خواهرت بود ؟
لبخند احمقانه اي در گوشه هاي لب هاي كبودش جا خوش كرده بود .
دست هايم را از نمِ دست هاي نرمش رهانيدم و يقه چرك آلودِ پيراهن سبزش را گرفتم .
_ پيرمرد كثافت ... من تحمل هيچ دوستي را ندارم . اگر از جايي فرار كرده ام ، به خاطر اين بوده كه نخواسته ام با كسي دوست باشم . تو دروغ مي گويي . فهميدي ؟
و پيرمرد كه نفسش گرفته بود ، به آرامي گفت :
_ فهميدم ... راست مي گويي ... من اشتباه كرده ام ...
و من رهايش كرده بودم ...
و اين بار هم ، در روز نود و ششم از سكونتم در خانه پيرمرد ، به اشتباه ، به طرف اتاق او رفتم و باز هم ، زماني كه متوجه شدم و خواستم برگردم ، در باز شد و اين بار ، به جاي پيرمرد ، سر و موي آشفته و تيرآهني رنگ پيرزن بيرون آمد و من ديدم كه چه قدر پير و چروكيده است و گذشته از اين ، چه قدر هم آشناست .
با مهرباني گفت :بيا تو !
و در را بيشتر باز كرد .
دوباره گفت : بيا تو !
و خودش برگشت توي اتاق .به دنبالش من هم رفتم . پيرمرد ، در گوشه اي نشسته بود و داشت كتابي را توي چمدان ِِ سوغات پدر مي گذاشت و ظاهرا" در نبود ِ من به اتاقم رفته و برش داشته بود .نمي توانستم داخل چمدان را ببينم و نمي دانم نامه ها را هم با خودش آورده بود يا نه .كتاب ، درسي بود . از پشت جلدش فهميدم .اتاقشان بوي خون تازه و آشِ پر از تره و جعفريِ هميشه گي اشان را مي داد .
پيرمرد با ديدنم بلند شد .آينه گرد كوچكي را كه كنار دستش ، روي موكت قرمز رنگِ كفِ اتاق افتاده بود لاي كتاب درسي ِ داخل چمدان گذاشت و درِ چمدان را بست و من صداي بسته شدن قفلِ چمدان را به خوبي شنيدم .و او در حالي كه با سر سلام مي داد ، به شتاب از كنارم گذشت و از اتاق بيرون رفت و در را با صدايي محكم ، پشت سرش بست .
پيرزن جلو آمد و من فهميدم كه بايد حس كنم عاشقش هستم .و فكر كردم كه پيرمردِ لعنتيِ يك چشم ، پشتِ در اتاق ، به عمد، با صدايي كه من بشنوم ، نفس نفس مي زند و پنجه به ديوار مي كشد تا من بدانم كه او دارد نفس نفس مي زند و پنجه به ديوار مي كشد ...
...شايد هوا داشت تاريك مي شد .شايد چند ساعتي آن جا بودم .شايد چند سالي .يكهو فهميدم كه بايد بروم .پيرزن كه فهميد ، بلند شد وپرده هاي سبز رنگِ اتاق را كنار زد .به طرف در رفتم .
پيرزن گفت :
_ اما يادت باشد كه لب هايت را حتما" پاك كني . مگر نمي بيني كه خوني اند ؟ اين طوري شبيه
آدمكش ها هستي .
جوابش را ندادم . در را باز كردم و بيرون رفتم .پيرمرد ،كه انگارگوش ايستاده بود و سخت منتظر بود ، با ديدنم ، به طرفم آمد . حدقه خالي اش ، پر از اشك بود .
گفت :
_ ما دوستت داريم ... با ما بهتر باش ... تو جاي پسر من هستي ...
و سر بي مويم را بوسيد ...
... آن وقت ها ... آن روز ، شش روز پس از استفراغ مادر و خورد شدن دندان هاي من ، دايي به خانه مان آمد . موهايش ژوليده بود و چشم ها ي سياهش گود رفته و خيس .و غير از من ، كسي اشك هايش را نديد و او هم با كسي حرفي نزد . به پشت بام رفتيم . پناه گاهِ هميشه گيِ من ، كه به آسمان و شهاب سنگ هاي كم عمرش نزديك بود .
گفت :
_ ديروز همه چيز را فهميدم ... و گريه كردم ...
دست هايم را گرفت و سرم را به سينه اش فشرد . بوي سياهيِ چشم هايش را مي داد . بغض ، گلويش را گرفته بود .
گفت : كتاب ها ويرانم كردند ...
گفت : كتاب ها وادارم كردند كه تا اين جا را بيايم ...
بعد سرخ شد .خم شد و موهاي پرپشتم را بوسيد .
_ نه ... نه ... نمي خواهم تو هم ... تو هم مثلِ من ...
مكث كرد . طولاني . چشم هايش به هيچ جا خيره نبود .
گفت : من امروز قسم خوردم ... سرِ نماز ... باور مي كني ؟ قسم خوردم كه ... كه تمام كتاب هاي دنيا را بسوزانم ...
حس كردم سردش شده . و دست هاي كوچكش را به دهانم نزديك كردم و در آن ها دميدم .خنديد .
گفت : از سرما مي سوزم ... سردم است و حتا آتشِ همه كتاب هاي دنيا گرمم نمي كند .
گفتم : كتاب ها بيشتر از لحظه هاي ما هستند .
گفت : اما من حس مي كنم كه حتا بيشتر از كتاب ها هم هستم .
و باز خنديد و دست هايم را بيشتر فشرد و باز هم ، بغضش تركيد .
باز هم موهايم را بوسيد . چيزي نگفتم .شايد از بس كه احمق بودم چيزي نگفتم . و او رفت . با همان موهاي ژوليده و چشم هاي گود رفته و اشك آلود .
و عصرِ همان روز كه از مدرسه بر مي گشتم ، انبوهي از مردم را ديدم كه دورِ تنها فلكهِ شهرِ كوچكمان جمع شده بودند . از لا به لاي هيكل هاي عرق كرده ، خودم را به ميانه فلكه رساندم .
يكي كه كت وشلوارِ آبيِ روشني به تن داشت ، داشت با ولع تعريف مي كرد :
_ خودم از مغازه ديدم .آمد و همين جا ايستاد .چند بار دور خودش چرخيد . خنديد .رقصيد .و بعد خودش را آتش زد ...
دايي بود . و هيچ شهاب سنگي به شهرمان نخورده بود .و من فكر كردم كه خاكسترش چه قدر كم ، به خاكستر كتاب هايش شباهت دارد .






( روز صدم )

درِ حياط را به روي سگ پير گرسنه اي كه دنبالم كرده بود ، بستم و از پله ها بالا رفتم .پشتِ درِ اتاقم گوش ايستادم ، در حالي كه فكر مي كردم لولاي در كه كمي باز شده و به خوبي جاي خراشِ انبردست و چاقو روي آن ديده مي شد ، شبيه فك هاي گوسفندِ تازه ذبح شده اي است كه از هم دريده باشند و بعد به زور به هم چسبانده باشند .
از توي اتاق ، صداي نفس نفس زدن و گريه شنيدم .كه شناختمش . دستگيره را پيچاندم . در ، باز بود . پيرزن كه داشت خودش را در آينه بزرگِ هديه خودش نگاه مي كرد و شايد هم دنبالِ تصويرهاي قبليِ احتماليِ من در آينه بود ، به شتاب برگشت و به طرفم آمد . عرق كرده بود .
گفتم : قرار بود امروز را كاري به كارم نداشته باشيد !
چشم هاي اشك آلودش ، انگار مي خنديد . و چين پيرِ زيرِ گلويش مي لرزيد .
گفت : همايم را گرفتند !
_ كي؟ كجا ؟
_ نيم ساعت پيش . گفتند مي بريمش زندان .
_ آخر براي چي ؟
_ نمي دانم . نگفتند . ولي هماي من پاك ترين آدم دنياست . تو مي روي دنبالش ؟
_ بله . حتما" .
لبخند زد .آشناتر از هميشه شده بود برايم . گفت :
_ دوستت دارم . ما هر دو دوستت داريم .
گفتم : من هم ... من هم دوستتان دارم .
گفت : پس زودتر برو و سري به زندان بزن . ببين جرمش چيست . كي آزاد مي شود . برايش شهادت بده .
گفتم : همين حالا .
آهي كشيد و لبخند ديگري كه وانمود مي كرد از سرِ آسودگي است روي لب هاي كبودش نشست .
بيرون آمدم و مژگان هاي مادرم يادم آمد .و مورچه هاي بي چاره اي كه با فشارِ موكشِ پدر له مي شدند . و نمي دانم چرا فكر كردم كه دارد باران مي بارد و من بايد پاچه هاي شلوارم را بالا بزنم .
در حالي كه از درِ بازداشت گاه مي رفتم تو ، فكر كردم كه چرا نبايد تا به حال در حياطِ خانه پيرمرد به دنبال بقاياي يك دالان خراب شده گشته باشم .
از دالانِ بازداشت گاه گذشتم كه به طرف چپ پيچ مي خورد و به نظرم رسيد كه پا روي بازمانده سيمان يا ماسه اي گذاشتم كه به تازگي جمع كرده بودند .
در انتهاي دالان ، نگهباني و شايد مسئول بازداشت گاه ، پشت ميزي آهني و ضدِزنگ خورده نشسته بود و كتاب مي خواند . كتاب درسي بود . از رنگ جلدش فهميدم .
جلو رفتم و سلام كردم .
سرش را به آرامي بلند كرد و با مهرباني پرسيد :
_ شما مستاجرِ قهرمانِ پيرِ ما هستيد ؟
گفتم : بله .
شرم آلود لبخند زد :
_ اگر خاطره اي را برايتان تعريف كنم ، ناراحت نمي شويد ؟
و چون فهميد كه مي خواهم بروم ، بي درنگ گفت :
_ يك بار بچه كه بودم ، مادرم برايم جوجه اي خريد !
پرسيدم : يك ... جوجه نحيف ؟
سرِ شوق آمد : بله بله ... يك جوجه نحيفِ لاغر !
و بعد دوباره جدي شد :
_ آمده ايد از صاحب خانه تان خبر بگيريد ؟
گفتم : آمده ام خاطره شما را بشنوم !
و روي تنها چهارپايه فلزيِ زنگ زده كه ظاهرا" مخصوص ملاقات كننده ها بود ، نشستم .
باز هم لبخند زد :
_ آره ... خيلي لاغر بود .خيلي دوستش داشتم و او هم من را دوست داشت .اما يك روز كه داشتم آش مي خوردم و پدرم مثل هميشه داشت جيوه پشت آينه كوچكش را مي خراشيد، جوجه ام پريد توي آش و سوخت . بيرونش كه آوردم موهاي نرمش مي ريخت .از منقار كوچكش خون بيرون زده بود و بعد از چند لحظه مرد .مي خواستم دفنش كنم . مي خواستم تابوت داشته باشد . قوطيِ كفش پدرم را تابوتش كردم و و در كرتِ سبزيِ گوشه حياطمان و ميانِ تره هاي نو رسته دفنش كردم .چند روز بعد كه رفتم و بيرونش آوردم تابوتش پر از مورچه و آب شده بود .
و من كه فكر مي كردم اگر آن جوجه زنده مي ماند هيچ وقت منقار خوني اش را پاك نمي كرد پرسيدم :
_ و جوجه ؟
خنديد و دندان هاي سالم و سفيدش را به رخم كشيد :
_ دزدكي كبابش كردم و به مادرم گفتم كه پيرزن همسايه برايمان فرستاده . جالب است نه ؟
گفتم : خيلي .
گفت : مي دانيد چرا صاحب خانه تان بازداشت شده ؟
فكر كردم كه دلش مي خواهد بپرسد چرا تا حالا ازدواج نكرده ام .
گفت : به جرمِ قاچاق هرويين ! وحتما" اعدام مي شود .
گفتم : مي توانم ببينمش ؟
گفت : به اين شرط كه يك خاطره ديگر هم برايتان تعريف كنم .يك بار وقتي كه در استخر زندان شنا
مي كردم يكي از توي آب پايم را كشيد و من هم ...
بلند شدم و گفتم :
_ خاطراتتان آن قدر جالب است كه اگر همه اش را گوش كنم ، مي ترسم با هم دوست شويم و راستش ديگر حالِ آوارگيِ دوباره را ندارم .
گفت : حق با شماست . اما سعي كنيد زياد بيرون نرويد . راستش ... در اين قضيه پاي شما هم به ميان آمده .
نمي دانم چرا لبخند زدم . شايد هم ترسيدم . و شايد هم فكر كردم دارد دروغ مي گويد .
گفتم : حتما" ... خداحافظ !
گفت : خداحافظ ... ضمنا" بهتر است لب هايتان را هم پاك كنيد . اين طوري شبيه آدم كش ها هستيد !
زماني كه از بازداشت گاه بيرون مي آمدم ، ديگر به خوبي فهميده بودم با سيمان و ماسه چه مي كرده اند .
خيابان ها خلوت بود. و من فكر كردم كه حتا اگر او همه زندگيِ احمقانه اش را هم برايم تعريف مي كرد من مجبور نمي شدم كه دوباره آواره شوم .
براي اولين بار پس از سه ماه و ده روز حس كردم كه دلم مي خواهد بدانم ساعت چند است . پيرمرد صاحب خانه ام ظاهرا" به زودي اعدام مي شد و من فكر كردم كه اصلا" بعيد نيست در يكي از شب هاي گذشته وقتي از اتاقش بيرون مي آمدم گفته باشد كه بعد از مرگش و بعد از اين كه پيرزن خبر مرگش را به جهانيان اعلام كرد ، با پيرزن ازدواج كنم تا او هم بتواند پيش از گنديدن و تجزيه شدن ، دفن شود و ديگران به موقع از مرگش آگاه شوند و حتا شايد از من خواسته باشد پول هايش را برايش بشمارم و من فكر كرده باشم كه كم كم موهاي سرم سرك كشيده اند و از او خواسته باشم تيغ هايش را آماده كند . ويكهو در آن خيابان ماتم برد . زير پاهايم كرمي داشت مي خزيد .نشستم و نگاهش كردم و سرم گيج رفت . آن طرف تر كرمي ديگر مي خزيد و آن طرف تر كرمي ديگر .كوچك و سفيد و در هم لول .
به شتاب ردِ كرم ها را گرفتم . كرم ها به رديف و دنبالِ هم روي آسفالت مي خزيدند . آري ... آري پيدا كرده بودم . و زماني كه به كوچه اي پيچيدم كه ندانستم سمت چپِ خيابان است يا راست ، در آن سر كوچه دختري چادري را ديدم كه در مهتابِ كوچه ، تنها ، سايه اي بود و به شتاب مي رفت . و زماني كه باز هم نمي دانم به كدام سمت پيچيد ، كرمي را ديدم كه از چادرش پايين افتاد و روي آسفالتِ كوچه خزيدن گرفت . دختر ناپديد شد و من دويدم .به دنبالش مي دويدم ومي دانستم كه آن نگهبان يا مسئولِ بازداشت گاه ، از پشتِ سرم مي آيد و كرم ها را يكي يكي جمع مي كند .
در سرِ كوچه پيچيدم و باز هم دختر را ديدم كه اين بار در چند قدمي ام داشت مي رفت . به طرفش دويدم و در مقابلش ايستادم . ايستاد و با حيرت نگاهم كرد .
... خودش بود ... چند تار موي سياهش تا روي چشم هاي سياه ترش پايين آمده بود . و زيبا بود .با همان لب هاي خون آلود ،كه فورا" به لبخندي باز شد اما تنها براي چند لحظه . و بعد دوباره همان حيرت و شايد ترس .
نگاهي به پشتِ سرمان كرد و با صدايي كه جز زمزمه اي نبود گفت :
_ خواهش مي كنم برو !
گفتم : كجا بروم ؟
گفت : نمي دانم . اما برو ! برو !
نفس ها ي ترس آلودش در كوچه مي وزيد و تنم مور مور مي شد .
گفتم : سال هاست كه دنبالِ توام . حالا بروم ؟
گفت : تو نمي داني . بايد بروي . اگر ... اگر دوستم داري ... برو!
و من گفتم : دوستت ندارم ...
آرام به ديوارِ گِلي خانه اي كه كنارش ايستاده بوديم و تنها خانه روشنِ آن كوچه بود ، تكيه داد وسرش را پايين انداخت .
گفت : پس ... پس از من چه مي خواهي ؟
و بعد بغضم تركيد و هر چه فكر كردم ، چيزي يادم نيامد . و او هم يكهو به گريه افتاد و من در مقابلش زانو زدم .
گفتم : نمي دانم ... نمي دانم از تو چه مي خواهم ... بارها و بارها از كوچه تان گذشتم ، اما پيدايت نكردم. بارها با آن زنكِ پشتِ دريچه همخوابه شدم اما نتوانستم سراغي از تو بگيرم ... من ... من ... حالا كه پيدايت كرده ام ، بروم ؟
پاهايش را در آغوش گرفته بودم و پاهايش در آغوشم مي لرزيد .
سرم را بلند كردم وگفتم :
_ نگاه كن ! لب هايم را هنوز هم پاك نكرده ام .
نگاهم مي كرد . و خونِ خشكيده روي لب هايش قاطيِ اشك هايش شده بود .
گفت : نمي دانم ...من و تو نمي دانيم ...و ... و انگار همه مي دانند ... انگار اين كابوسِ خونين را آن ها نوشته اند ... من و تو را ...
نشست . در آغوشم نشست .و زانوهاي لاغرو نحيفش به سينه ام چسبيد .و هنوز هم به ديوار تكيه داشت . انگشت هاي خوني اش را به گونه هايم كشيد، چشم هايش را بست و سرش را روي شانه ام گذاشت .و من در حالي كه با همه حس هاي بيهوده وجودم ، مي دانستم كه پيرزن وپيرمرد صاحب خانه ام ، دست در دستِ هم و از آن سرِ كوچه به سويمان مي آيند ، لب هاي خوني ام را روي لب هاي خوني اش گذاشتم و چشم هايم را در بوي سياهيِ موهايش بستم .
... بادي سرد سرِ بي مويم را قلقلك مي داد .بركفِ كوچه ، چادري مشكي بود وسطلي سوراخ ،كه كرم ها يكي يكي از آن بيرون مي خزيدند .
بر چادر ، نشانِ انبر دست و چاقو بود .
خواستم پيرمرد و پيرزن را كه داشتند به كوچه بعدي مي پيچيدند ، صدا بزنم . اما پدر ، كه حالا ديگر فهميده بود كه آن روز من نه به كت و شلوارِ آبيِ روشنش ، كه به مورچه زير دكمه هاي بالا و پايين كتش نگاه مي كردم ، گفت : ديگر لازم نيست صدايشان كني .
و من فكر كردم كه اگر آن نگهبان يا مسئولِ زندان _ كه حالا كنار پدر ايستاده بود _ به خاطر كشتنِ دختر از من تشكر كند ، پدر حق خواهد داشت به داشتنِ پسري مثلِ من بنازد .
و زماني كه بلند شدم ، در آخرين تلاش ، دلم خواست احساس كنم كه خاكسترم شبيه خاكستركتاب هايم خواهد بود ، اما ، تنها توانستم چشمِ چپم را كه از حدقه در آمده و زير پاهايم افتاده بود ، با لذت له كنم ...


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31038< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي